تا حالا شده ؛
دور و برَت به روی تنهایی گشوده شود و روزهایت بوی انتظار بدهد !؟
تا حالا به جایی رسیدی که ؛
نه فرصت برای مردن باشد و نه زمان برای زیستن !؟
تا حالا دنیا را ؛
با نقاب غروب و غبار به نظاره نشسته ای !؟و یا شده که زنده گی را به دوش بگیری و از تنهایی بگریزی !؟
راستی تا حالا ؛
اسیر گم گشتگی شدی ، گمراه شدی ، راه را گم کردی !؟
این ها را گفتم تا برسم به اصل مطلب ؛
لطفا وقتی به چیزی ایمان داری مردد نباش !! تا اسیر گم گشتگی نشی !! گمراه نشی !! راه را گمنکنی !!
پی نوشت : تو به آب ، شکوه می دهی و به رنگ ها ، سایه !!
و من از شکوه شاهانه ات مبهوت !!
آدم لای ِاین نفس های آلوده ی شهر
((توی ِ این کوچه پس کوچه های نرسیدن ها و خواستن ها ))
دلش می گیرد و
روحش می میرد !!
مثل ِ یک درنای بی جفت بال بال می زند و واژه دان ِ احساسش پر از تلخی می شود !!
آدم تویه این وانفسای ِ پراز گفتنی های ناگفته
((به قدمت ِ تمام ِ نبودن ها و نیامدن ها ))
دلش می گیرد و
روحش می میرد !!
سعید پورسعید می خوند :
((یه شعله شکسته یه شمع روبه بادم
خسته از این زمونه فریاد گریه دارم ))
و من نوجوون احساسی فقط با ریتم آهنگش حال می کردم و خیلی ریز و زیر پوستی از مفهوم کلام طفره می رفتم یا شایدم خودمو می زدم به نفهمیدن عمق و تلخی کلام !!
من فقط با اونجاش حال می کردم که می خوند :
((عاشق شدم به چشمات
دادم دلو به رویات ))
از تو چه پنهون هنوزم که هنوزه دلم خوشه به همین قسمت از ترانه .
کسی شبیه تو (( چون ماه )) که بیاید
هر بنی بشری اسیر جزرو مد می شود !!
اصلا قفل می شود نگاه آدم در چشمهایت
از آن قفل هایی که کلید ندارد ها !!
اصلا آدم دلش می خواهد
((یک جرعه از باده ی احساست بنوشد
و خودش را به زینت مستی بیاراید ))
اصلا آدم دلش می خواهد
بدون استخاره در اعتماد تو قدم بزند !!
اصلا چکار داری !؟
آدم دلش می خواهد تو را روی چشم هایش بگذارد
تا کور شود چشم حسودان !!
ولال شود زبان بدخواهان !!
Habib Bayati:
بی برگ و بارم !!
مثل ِ درختانِ آخر ِ پائیز
خالی از احساسِ خوب !!
شبیه ِ جیب های یک کارمندِ غمگین در آخرِ ماه
دیوارها هم دارند مرا بازخواست می کنند
و چهار عنصرِ گستاخِ دلتنگی ، غم ، غربت ، انتظار ،
طاقتمرا طاق کرده اند !!
((وقتی که تو نیستی
هزار کودک گمشده در نهانِ من
لایلای مادرانه تو را میطلبند.))
به خط اول قصه بر می گردیم !!
به جایی که آدم اشرف مخلوقات شد!!
لابد خدا یک چیزی می دانست که به آدم ها
ناخن داد و پنجه نداد !!
ناله داد و نعره نداد !!
خدا از اول هم به انسان شک داشت !!
اورا به زمین تبعید کرد و به سرش گول مالید !!
که(( تو اشرف مخلوقاتی .))
وگرنه برگزیده ی خلقت که
شبنم و شب بو را
طره ی گیسو را
اشارات ابرو را
ول نمی کند ، بچسبد به
فروش پیکر خونین شرافت و
خرید لاشه ی بدبوی غرور و پلشتی
والا ، بلا من اگر جای آدم ، ابوالبشر بودم
همان اول راه ، از پیامبری خدا برمی گشتم و
با این انسانیتی که از ابنائش سرمی زند ،
خودم را سکه ی یک پول نمی کردم !!
از برمودای ِ احساسِ من
تا اقیانوسِ همیشه منجمدِ نگاهِ تو
نه اثری از باران است
و نه بوی خاکِ باران خورده می آید !!؟
ای گوشه ی دنج ِ تمام ِ دورانم !
بیا دوباره کرکره ی خوشبختی را بالا ببریم !
من از تو بپرسم چقدر دوستم داری ؟
و تو با لهجه ی شیرین مهربانی ات بگویی ،
یکی . !!
درباره این سایت